دوباره جمعه و چشم انتظاری
بلور اشکهای سرخ جاری
غروب جمعه های بی مسافر
سرآمد عمر من در بیقراری
صبوری و دو چشم مانده بر در
خزان شد عمر گلهای بهاری
زمستان میکند بیداد برگرد
تمام کوچه ها یخ بسته، آری
قفس بر من شده تحمیل عمری
نمی خواهد قفس هرگز قناری
پر پرواز را از من گرفتند
تنم آماج زخم تیر کاری
تمام خاطراتم شُست باران
خوراکم اشک و کارم گشته، زاری
رها کردی مرا در این نیستان
میان شعله های بدبیاری
بیا دردِ فراقت کُشت ما را
و اشکم خون شد و چشمم اناری
بیا یابن الحسن ما را رها کن
که می میرد در این زندان قناری
محمد ضیایی پور